.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۴۸→
لعنت به منه خر!...چرا یقه پیرهن ارسلان ونگاه نکردم؟!فکرکنم وقتی دستش وبا دستمال پاک کرد،یه اثر کوچولو از رژ لب روی دستش باقی موند وبعدم با مرتب کردن یقه اش،این اثر جُرم وبه جاگذاشت! مرده شورم وببرن الهی که انقد کورم!البته محراب خیلی ریز بینه که متوجه اثر رژلب شد...رژلب روی یقه پیرهن ارسلان،خیلیم محسوس ومشخص نیست!
سرم پایین بود وداشتم خودم وفحش ولعنت می کردم که حرف ارسلان توجه ام وبه خودش جلب کرد:
- محراب مگه نرفته بودی بانک چک مهندس مرتضوی رو نقد کنی؟...چی شد با رفیق رفقای قدیم برگشتی؟!
رفیق رفقای قدیم ویه جوری گفت...باتمسخر وکنایه!...
سربلند کردم ونگاهم خورد به ارسلان...پوزخندی روی لبش نقش بسته بود وخیره خیره به پارسا نگاه می کرد.
محراب جواب داد:
- چرا چک ونقد کردم ولی توراه پارسا ودیدم گفتم بیارمش اینجا یادی از گروه چار نفره امون بکنیم!...رفیق رفیقایقدیم چیه دیوونه؟ماهنوزم باهم رفیقیم...مگه نیستیم؟
پوزخند ارسلان پررنگ تر شد...چیزی نگفت ولی پوزخندش کافی بود تا هرکسی بفهمه جواب حرف محراب،منفیه!...
نمی فهمم...به خاطر من دست از این دوستی قدیمی برداشته؟...پارسا که دیگه کاری باهام نداره!ارسلان چرا انقد حساس شده؟...البته مثل اینکه پارسا تصمیم گرفته کرم ریزی کنه!رفتارش به کل با قبل فرق کرده!دیاناجان گفتنش من وکشته!
نگاه گذرایی به چهره خونسرد ولبخند ملیحی تحویلم می داد،انداختم وبعد...خیره شدم به پوزخندروی لب ارسلان...
پوزخند ارسلان وسکوتی که به وجود اومده بود،هرلحظه اوضاع رو خراب تر می کرد...نگاه های سنگین جمع که روی پارسا ثابت بود ،واقعا زجر آوربه نظر می رسید!من اگه جای پارسا بودم قاطی می کردم...اما پارسا خنده بی تفاوتی سر داد وبرای عوض کردن جو، بالحن خونسردی روبه من گفت:دیانا خانوم به من شیرینی نمیدی؟
دیانا خانومش وبا یه لحن فوق العاده کنایه آمیز گفت!طوریکه انگار می خواست به ارسلان تیکه بندازه!
بی تفاوت وخونسرد،زیرلبی بفرماییدی گفتم وخواستم جعبه شیرینی رو بگیرم سمت پارسا که ارسلان مانع شد!...کلافه جعبه شیرینی رو ازم گرفت وبا اخم غلیظی روی پیشونیش به پارسا شیرینی تعارف کرد پارسا اما خونسرد و عادی رفتار کرد وشیرینی برداشت.ارسلان،سوئیچش واز جیبش بیرون آورد و به سمت من گرفت...
- بروتوماشین تامن بیام!
نگاه متعجبی بهش انداختم...وقتی دید فقط دارم نگاهش می کنم،اخمش غلیظ تر شد...خیره شدتوچشمام و عصبانی دادزد:
- بهت میگم برو توماشین!
سرم پایین بود وداشتم خودم وفحش ولعنت می کردم که حرف ارسلان توجه ام وبه خودش جلب کرد:
- محراب مگه نرفته بودی بانک چک مهندس مرتضوی رو نقد کنی؟...چی شد با رفیق رفقای قدیم برگشتی؟!
رفیق رفقای قدیم ویه جوری گفت...باتمسخر وکنایه!...
سربلند کردم ونگاهم خورد به ارسلان...پوزخندی روی لبش نقش بسته بود وخیره خیره به پارسا نگاه می کرد.
محراب جواب داد:
- چرا چک ونقد کردم ولی توراه پارسا ودیدم گفتم بیارمش اینجا یادی از گروه چار نفره امون بکنیم!...رفیق رفیقایقدیم چیه دیوونه؟ماهنوزم باهم رفیقیم...مگه نیستیم؟
پوزخند ارسلان پررنگ تر شد...چیزی نگفت ولی پوزخندش کافی بود تا هرکسی بفهمه جواب حرف محراب،منفیه!...
نمی فهمم...به خاطر من دست از این دوستی قدیمی برداشته؟...پارسا که دیگه کاری باهام نداره!ارسلان چرا انقد حساس شده؟...البته مثل اینکه پارسا تصمیم گرفته کرم ریزی کنه!رفتارش به کل با قبل فرق کرده!دیاناجان گفتنش من وکشته!
نگاه گذرایی به چهره خونسرد ولبخند ملیحی تحویلم می داد،انداختم وبعد...خیره شدم به پوزخندروی لب ارسلان...
پوزخند ارسلان وسکوتی که به وجود اومده بود،هرلحظه اوضاع رو خراب تر می کرد...نگاه های سنگین جمع که روی پارسا ثابت بود ،واقعا زجر آوربه نظر می رسید!من اگه جای پارسا بودم قاطی می کردم...اما پارسا خنده بی تفاوتی سر داد وبرای عوض کردن جو، بالحن خونسردی روبه من گفت:دیانا خانوم به من شیرینی نمیدی؟
دیانا خانومش وبا یه لحن فوق العاده کنایه آمیز گفت!طوریکه انگار می خواست به ارسلان تیکه بندازه!
بی تفاوت وخونسرد،زیرلبی بفرماییدی گفتم وخواستم جعبه شیرینی رو بگیرم سمت پارسا که ارسلان مانع شد!...کلافه جعبه شیرینی رو ازم گرفت وبا اخم غلیظی روی پیشونیش به پارسا شیرینی تعارف کرد پارسا اما خونسرد و عادی رفتار کرد وشیرینی برداشت.ارسلان،سوئیچش واز جیبش بیرون آورد و به سمت من گرفت...
- بروتوماشین تامن بیام!
نگاه متعجبی بهش انداختم...وقتی دید فقط دارم نگاهش می کنم،اخمش غلیظ تر شد...خیره شدتوچشمام و عصبانی دادزد:
- بهت میگم برو توماشین!
۱۰.۶k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.